روایت از پله دوم



یک لحظه هایی هست، آن آخرهای شب، که چراغ ها را خاموش کرده ام؛ توی سکوت وسط پذیرایی دراز کشیده ام و صدای یخچال را می شنوم که خاموش و روشن می شود، صدای باز و بسته شدن دری از واحد های طبقه های پایین تر، و صدای راه رفتنشان توی خانه را، از این شانه به آن شانه می شوم و شاید ماشینی در یکی از خیابان های اطراف با سرعت می گذرد، که پرده ها را کشیده ام . و زل زده ام به پنجره های ساختمان رو به رو و چراغ های زردشان، که منتظر می شوم چراغ را خاموش کنند و بعد بخوابم. می خواستم بگویم آن لحظه ها را دوست دارم ، لحظه های حقیقی زندگی منند، لحظه های نزدیک من به خودم .


هر وقت توی آب یک آدمی را می بینم که سر و ته ایستاده، نگاهش می کنم و می خندم، البته نباید این کار را بکنم، چون شاید در یک دنیای دیگر، در زمان دیگری، در جای دیگری، چه بسا همان آدم درست ایستاده، و این منم که سر و ته ایستاده ام .


خیال می کنم نیاز به مشاوره دارم، باید بروم پیش کسی که بهم راهی برای فرار از همه چیز بدهد چون احساس می کنم راهی برای حل و یا درست کردن مشکلات وجود ندارد. زندگیم شده یک توپ فوتبال، کسانی محکم و محکمتر به آن ضربه می زنند از این سر زمین به آن سرزمین و .


آدم ها یی که زیاد داد و قال می کنند آدم هایی که خودشان را شجاع نشان می دهند آدم هایی که احساس می کنند همه چیز را می دانند و حق به جانب حرف می زنند آدم هایی که زیاد تو چشم هستند یا دلشان می خواهد چیزهایی که می دانند را فریاد بزنند و دیگران را بکوبند همان هایی که مدام شکایت می کنند یا هر دقیقه از اتفاقات ناگوار زندگیشان می گویند تا کسانی پند بگیرند

به خدا همان هایی اند که مغزشان خالی تر از همه است.


بیشتر وقت‌ها، برای رشد دادن ذهن‌مان یا یادگیری یک مطلب جدید باید با واژه‌های جدیدی آشنا شویم و یا فهمی جدید و دقیق‌تر از واژه‌های آشنا پیدا کنیم. به تجربه در این سال‌ها بر من ثابت شده عموم کسانی که در استخدام واژگان دقیق نیستند، افراد عمیقی نمی‌توانند باشند .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها